tag:blogger.com,1999:blog-32161762024-03-13T05:20:01.136+03:30پستواندیشههایی كه فراموش میشدندPicolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.comBlogger200125tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-78358865815259047652010-03-05T02:35:00.001+03:302010-03-05T02:35:52.275+03:30دوزخآشامی<p> </p> <p>لاف بود. <br /> هیچگاه عقل ذوالفنون نخوابید. <br />بهانهای بود برای عقل در برابر خلق و خویش.  <br />که گریه را به مستی بهانه کند. <br />که مست شود و نه دو بوسه بدهد و نه یک. <br />که بوسه برچیند و معذور باشد. <br />که بوسه برنچیند و معذور نباشد </p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-70429908565645490382010-02-27T22:04:00.001+03:302010-02-27T22:04:05.767+03:30دویدم و دویدم<p> </p> <p>بالاخره بر تنبلی مزمنم غلبه کردم و بعد از مدتها تن به ورزش دادم. نتایجش انقدر برایم هیجانانگیز و لذتبخش بود که … دربارهاش بنویسم. اول کمی تئوری تا بعد بگویم مهمترین بهرهی من از ورزش چه بود.</p> <p>تحرک بدنی برای سوزاندن چربی، بهبود عملکرد قلب و عروق و بدنسازی و پرورش عضلات مفید است. اما چطور بفهمیم وقتی ورزش میکنیم کدامیک از اینها بدست میآید؟</p> <p>یک معیار پذیرفته شده، استفاده از شاخص میزان ضربان قلب است. یعنی با اندازهگیری ضربان میتوانیم بفهمیم که داریم چربی میسوزانیم، عضله میسازیم یا فقط دل قوی میداریم. چگونه؟ قلم و کاغذ بردارید و حساب کنید.</p> <ul> <li>سنتان را از عدد 220 کم کنید. این میشود حد نهایی ضربان قلب شما. مثلا اگر 30 سالهاید <strong><font size="1">حداکثر ضربان قلب</font></strong> شما 190=30-220 است. خارجکیش میشود HR-Max </li> <li><img style="border-bottom: 0px; border-left: 0px; display: inline; margin-left: 0px; border-top: 0px; margin-right: 0px; border-right: 0px" title="count" border="0" alt="count" align="left" src="http://lh4.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S4lllLWOyzI/AAAAAAAAArM/Mf2GsShunto/count%5B1%5D.jpg?imgmax=800" width="201" height="144" />ضربان قلبتان را صبح وقتی از خواب بیدار شدهاید اندازه بگیرید. قبل از اینکه از رخت یا تخت خواب بیرون بیایید و به مدت یک دقیقهی کامل.  درست همانگونه که همکارم نشان میدهند. این هم میشود <strong><font size="1">ضربان استراحت</font></strong>. اگر خیلی وسواسید، سه روز اندازه بگیرید و میانگین بگیرید. <br /> <br /> <br /></li> <li>فاصلهی بین این دو عدد یعنی حداکثر ضربان قلب و ضربان استراحت را حساب کنید. مثلا اگر حداکثر ضربان قلبتان 190 باشد و ضربان استراحت 65، این فاصله میشود 125=65-190 . اسم این عدد مهم، <font size="1"><strong>ذخیرهی ضربان قلب</strong></font> است. </li> </ul> <p>حالا وقتی که شروع میکنید به حرکت، به تدریج ضربان قلبتان از ضربان استراحت افزایش پیدا میکند و بالا میرود. در هر محدودهای بدن شما تصمیم میگیرد که چکار کند:</p> <ul> <li><font size="1"><strong>فعالیت ملایم:</strong></font> ضربان استراحت + 50 تا 60 درصد ذخیرهی ضربان. محدودهی گرم کردن. مناسب برای ثابت نگهداشتن وزن. </li> <li><font size="1"><strong>فعالیت متوسط:</strong></font> ضربان استراحت + 60 تا 70 درصد ذخیرهی ضربان. مناسب برای سوزاندن چربی و کاهش وزن. در این محدوده بدن بیشترین کالری را از سوزاندن ذخیرهی چربی بدست میآورد. به عبارت دقیقتر، حدود نیمی از کالریهای مصرف شده. مثلا اگر 400 کالری بسوزانید، 200تایش از سوزاندن 22 گرم از چربیهای ورقلمبیده تامین میشود. </li> <li><strong><font size="1">فعالیت سنگین:</font></strong> ضربان استراحت + 75 تا 85 درصد ذخیرهی ضربان. مناسب برای افزایش قدرت و استقامت بدن. </li> <li><strong><font size="1">محدودهی حداکثر تلاش:</font></strong> ضربان استراحت + 85 تا 100 درصد ذخیرهی ضربان. لازم نیست بدانید. </li> </ul> <p>برای مثال، همان کسی که حداکثر ضربانش 190 و ضربان استراحتش 65 بود برای انتخاب نوع فعالیت باید ضربان قلبش را اینطور کنترل کند:</p> <p align="center">فعالیت ملایـــم 125 تا 140 <br />فعالیت متوسط 140 تا 153 <br />فعالیت سنگین 159 تا 171</p> <p>برای بهبود عملکرد قلب و عروق در تمام محدودهی 50 تا 85 درصد میتوان ورزش کرد.</p> <p>توجه کنید که یکی از نتایج مثبت ورزش این است که ضربان استراحت شما به تدریج کم میشود. پس خوب است هر دوماه یک بار دوباره اندازهاش بگیرید و کیف کنید. محاسبات بالا را هم بعدش دوباره انجام دهید.</p> <p><strong><font size="1">چطور ضربان را حین ورزش اندازه بگیریم؟</font></strong></p> <ul> <li>از یک دوست بخواهید ضربانتان را اندازه بگیرد. </li> <li>از انواع وسیلههای اندازه گیری الکترونیکی ضربان قلب استفاده کنید. بعضی از وسایل بدنسازی به این ابزار مجهز هستند. نوع دیگر این ابزار را میتوان به مچ بست و از خانه بیرون زد (حتا توی آب پرید و شنا کرد). بعضی از آنها یک تسمه دارد که دور سینه بسته میشود و با اندازهگیری سیگنال الکتریکی قلب، ضربان را به دقت اندازه میگیرد و ثبت میکند. </li> <li>اگر از این جنگولکبازیها خوشتان نمیآید، از معیار تکلم استفاده کنید. اگر براحتی میتوانید حین فعالیت حرف بزنید، در محدودهی فعالیت ملایم هستید. اگر نفس نفس بزنید فعالیتتان متوسط است و اگر نتوانید نُطُق بکشید درحال فعالیت شدید هستید. </li> </ul> <p>در هر حال باید دانست که احساس تنگی نفس یا سرگیجه به معنی آن است که باید فعالیت را آرامتر یا آن را متوقف کنید.</p> <p><strong>چطور شروع کنیم (و ادامه دهیم)؟</strong></p> <p align="center"><img style="border-right-width: 0px; display: block; float: none; border-top-width: 0px; border-bottom-width: 0px; margin-left: auto; border-left-width: 0px; margin-right: auto" title="Start" border="0" alt="Start" src="http://lh6.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S4llmoney9I/AAAAAAAAArQ/eU46tF4_PNU/Start7.jpg?imgmax=800" width="266" height="328" /><font color="#808080" size="1"> Walking on the Water -- By Evgeni P</font></p> <p> <br />شروع کردن سختترین قسمت کار است. فرض میکنم شما انگیزهی کافی برای شروع ورزش دارید و اینجا تنها چیزهایی که فکر میکنم به شروع و ادامهی آن کمک میکند را میگویم.</p> <p><font size="1"><strong>مدت</strong></font> – حداکثری وجود ندارد. هرچه بیشتر بهتر. بهتر است هفتههای اول در محدودهی ملایم ورزش کنید و به تدریج آن را به متوسط ( و اگر خواستید) طی شش ماه به سنگین افزایش دهید. حداقل ورزش مفید برای سلامت، سه بار در هفته و هربار به مدت نیم ساعت تا 45 دقیقه است. سوزاندن چربی از زمانی در همین حدود به بعد شروع میشود.</p> <p><font size="1"><strong>درد</strong></font> – درد زبان بدن شماست. وقتی حرکتی که انجام میدهید دردناک است یعنی دارد به بدنتان آسیب میرساند. به بدنتان گوش دهید. درد خستگی استثنا است و لذت ورزش محسوب میشود.</p> <p><font size="1"><strong>تنوع</strong></font> – انجام ورزشهای گوناگون باعث میشود که از تکرار آنها دلزده نشوید. به همهی فعالیتهای بدنی که ممکن است با علاقه انجام دهید فکر کنید. از شستن حیاط و اتومبیل و قالی گرفته تا پیادهروی و شنا و دوچرخهسواری و هرچه به فکرتان میرسد.</p> <p><font size="1"><strong>هدف گذاری و ثبت</strong></font> – برای چه ورزش میکنید؟ یک هدف کمّی و قابل اندازهگیری برای خودتان معین کنید. اگر تصمیم دارید لاغر شوید، معلوم کنید که چقدر و تا کی. مثلا بنویسید میخواهید تا آخر اردیبهشت پنج کیلو از وزن چربیهای اضافیتان کم کنید. <br />یک جدول تهیه کنید و پیشرفت برنامهتان را در آن ثبت کنید. </p> <p><font size="1"><strong>تفریح و لذت</strong></font> – فعالیت بدنیتان را لذتبخش کنید. هر کاری که تحرکتان را لذتبخشتر کند به دوام انگیزهتان کمک میکند. ورزش همراه با موزیک، ورزش همزمان با مصاحبت کسی که دوست دارید، ورزش گروهی در فضای آزاد یا باشگاههای ورزشی، سفر به طبیعت و گردش در آن، عکاسی در جاهایی که به سختی میشود به آن رسید، پیاده رفتن به یک بازار دوردست و خرید خرت و پرتهایی که دوست دارید (امیدوارم به نگاه جنسیتی متهمم نکنید)، سفرهای نجومی، … .خلاصه به علاقهی خود توجه کنید. <br />وقتی به طبیعت میروید وقتتان را خیلی با نشستن روی تخته سنگها و دراز کشیدن روی چمنزار تلف نکنید. کنجکاوی کنید و محیط اطراف را کشف کنید.</p> <p><font size="1"><strong>برنامه ریزی تعطیلات و وقتهای آزاد</strong></font> – روزهای تعطیل برای فعالیتهای ورزشی فرصت محسوب میشوند. ورزشهای مورد علاقهی خود را در روزهای تعطیل و ساعتهای آزاد برنامه ریزی کنید. یک تقویم مکتوب برای فعالیتهای ورزشیتان داشته باشید.</p> <p align="center">***</p> <p>اما دربارهی مهمترین بهرهای که من از ورزش بردم. من ورزش را با اکراه زیاد شروع کردم. هنوز هم برای شروع فعالیت کلی اینرسی دارم و با خودم کلنجار میروم. اما چیزی که باعث رضایتم میشود و بار بعد با یادآوری آن دوباره به حرکت میافتم، اثر آرامبخش و سمزدایی است که بر ذهنم میگذارد. لذت ساده و کودکانهای که نه خمار مستی را در پی دارد، نه گیجی و گنگی مخدرهای شیمیایی را. این چیزی بود که این روزهای پر سموم حسابی امدادگری کرد. </p> <p>شما چه فکر میکنید؟ نظرتان را بنویسید لطفا.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-17291335176982423292010-01-26T00:47:00.001+03:302010-01-26T00:47:19.193+03:30یک بند مخنث<p>روایت من از <a href="http://pastoo.blogspot.com/2007/12/blog-post_23.html" target="_blank">منشور  حقوق آدمی</a> یادتان است؟ خیلی وقت است میخواهم بندی به آن اضافه کنم. حالا میکنم:</p> <p>- هر کس حق آزادی عدم بیان دارد.</p> <p>هر آدمی باید بتواند رازهای مگو داشته باشد. خواه عشقهای ابراز نشدنی باشد،خواه عدم اعلام سرسپردگی یا تابعیت. آدمی باید بتواند پناهگاه امنی در برابر هر کشش و قدرتی داشته باشد. </p> <p>جایی که نمیتوان یا نمیگذارند بیان کنی، باید بتوان بیان نکرد.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-53907728777614004342010-01-06T19:16:00.001+03:302010-01-06T19:16:13.318+03:30Et cetera, et cetera<p> </p> <p dir="ltr"><a href="http://www.imdb.com/title/tt0049408/" target="_blank"><strong>The King and I</strong></a><strong> - 1956</strong></p> <p><a href="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0SvToY2OAI/AAAAAAAAAqQ/YvA1iNu2Fqg/s1600-h/The%20King%20And%20I%20%281956%29-3.avi_snapshot_19.17_%5B2010.01.06_18.31.32%5D%5B5%5D.jpg"><img style="border-right-width: 0px; display: block; float: none; border-top-width: 0px; border-bottom-width: 0px; margin-left: auto; border-left-width: 0px; margin-right: auto" title="The King And I (1956)-3.avi_snapshot_19.17_[2010.01.06_18.31.32]" border="0" alt="The King And I (1956)-3.avi_snapshot_19.17_[2010.01.06_18.31.32]" src="http://lh6.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0SvuSQY7VI/AAAAAAAAAqU/UtM_0woxWvc/The%20King%20And%20I%20%281956%29-3.avi_snapshot_19.17_%5B2010.01.06_18.31.32%5D_thumb%5B3%5D.jpg?imgmax=800" width="430" height="172" /></a> </p> <p dir="ltr">- So many English books l read introduce strange idea... <br />...of love, et cetera, et cetera, et cetera.</p> <p dir="ltr">+You disapprove?</p> <p dir="ltr">- But it is a silly complication of a pleasant simplicity. <br />   A woman is designed for pleasing man. That is all. <br />   A man is designed to be pleased by many women.</p> <p dir="ltr">+ How do you explain the fact, Your Majesty... <br />    ...that many men remain faithful to one wife?</p> <p dir="ltr">- They are sick.</p> <p dir="ltr">+ But you do expect women to be faithful.</p> <p dir="ltr">-Naturally.</p> <p dir="ltr">+Well, why naturally?</p> <p dir="ltr">- Because it is natural. <br />   lt is like old Siamese rhyme:</p> <p dir="ltr">   A girl must be like a blossom <br />   With honey for just one man <br />   A man must live like honey bee <br />   And gather all he can</p> <p dir="ltr">   To fly from blossom to blossom <br />   A honey bee must be free <br />   But blossom must not ever fly <br />   From bee to bee to bee</p> <p dir="ltr">+ Oh, Your Majesty, in my country we have a far different attitude. <br />    We believe that for a man to be truly happy... <br />    ...he must love one woman and one woman only.</p> <p dir="ltr">- This idea was invented by woman.</p> <p dir="ltr">+ But it's a beautiful idea, Your Majesty. <br />    ln England, we're brought up with it. <br /></p> <p dir="ltr">  </p> <p dir="ltr"><a href="http://www.imdb.com/title/tt0078788/" target="_blank"><strong>Apocalypse Now</strong></a><strong>- 1979</strong></p> <p> <a href="http://lh4.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0SvxZWy5dI/AAAAAAAAAqY/MOuEmnvalVA/s1600-h/Apocalypse%20Now%20%281979%29%20XviD.DVDRip.PiLFER.avi_snapshot_00.24.18_%5B2010.01.06_17.42.41%5D%5B15%5D.jpg"><img style="border-right-width: 0px; display: inline; border-top-width: 0px; border-bottom-width: 0px; border-left-width: 0px" title="Apocalypse Now (1979) XviD.DVDRip.PiLFER.avi_snapshot_00.24.18_[2010.01.06_17.42.41]" border="0" alt="Apocalypse Now (1979) XviD.DVDRip.PiLFER.avi_snapshot_00.24.18_[2010.01.06_17.42.41]" src="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0SvztDOuoI/AAAAAAAAAqc/QPFh8W04GkU/Apocalypse%20Now%20%281979%29%20XviD.DVDRip.PiLFER.avi_snapshot_00.24.18_%5B2010.01.06_17.42.41%5D_thumb%5B5%5D.jpg?imgmax=800" width="434" height="256" /></a> </p> <p dir="ltr">At first, I thought they handed me the wrong dossier. <br />I couldn't believe they wanted this man dead.</p> <p dir="ltr">Third generation <br />West Point, <br />top of his class, <br />Korea, Airborne, <br />about a thousand decorations, <br />et cetera, et cetera. <br /></p> <p></p> <p></p> <p> </p> <p dir="ltr"><strong><a href="http://www.imdb.com/title/tt0099762/" target="_blank">Henry & June</a> - 1990</strong></p> <p><a href="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0Sv1QbbUlI/AAAAAAAAAqg/ofm9ZUmlBbw/s1600-h/Henry%20n%20June%20%281990%29%5B5%5D.jpg"><img style="border-right-width: 0px; display: block; float: none; border-top-width: 0px; border-bottom-width: 0px; margin-left: auto; border-left-width: 0px; margin-right: auto" title="Henry n June (1990)" border="0" alt="Henry n June (1990)" src="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0SwG5eJb4I/AAAAAAAAAqk/pnBe_5yWnGs/Henry%20n%20June%20%281990%29_thumb%5B3%5D.jpg?imgmax=800" width="430" height="220" /></a> </p> <p dir="ltr">- There are 66 ways in which to make love. <br />+ Oh? Really? <br />- They will show you love in a taxi. <br />   Love when one of the partners is sleepy. <br />   Love in the street. <br />   Et cetera, et cetera. </p> <p> </p> <p dir="ltr"><strong><a href="http://www.imdb.com/title/tt0351283/" target="_blank">Madagascar</a> - 2005</strong></p> <p><a href="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0SwKRhzyRI/AAAAAAAAAqo/UYsvxIbr-gw/s1600-h/Madagascar%5B2005%5DDvDrip-aXXo.avi_snapshot_00.47.12_%5B2010.01.06_18.56.41%5D%5B5%5D.jpg"><img style="border-right-width: 0px; display: block; float: none; border-top-width: 0px; border-bottom-width: 0px; margin-left: auto; border-left-width: 0px; margin-right: auto" title="Madagascar[2005]DvDrip-aXXo.avi_snapshot_00.47.12_[2010.01.06_18.56.41]" border="0" alt="Madagascar[2005]DvDrip-aXXo.avi_snapshot_00.47.12_[2010.01.06_18.56.41]" src="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/S0SwQO-Yg_I/AAAAAAAAAqs/iFLqqBTptzk/Madagascar%5B2005%5DDvDrip-aXXo.avi_snapshot_00.47.12_%5B2010.01.06_18.56.41%5D_thumb%5B3%5D.jpg?imgmax=800" width="430" height="227" /></a> </p> <p dir="ltr">Now, presenting your royal highness, the illustrious blah, blah, blah. <br />You know, et cetera, et cetera. <br />Hooray. Let's go.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-39247800721813363392009-12-14T22:00:00.001+03:302009-12-14T22:00:41.952+03:30ژلاتینی<p>کنار جوانی که موهای ژلاتینی داشت نشستم.  …</p> <p>داشت روزنامه میخواند و موبایلش را محکم در دستش فشرده بود. جواب سلامم را نداد. من هم مشغول یادداشت یک لیست از کارهایم شدم. <br />حس کردم سرش روی شانهام سنگینی میکند. چند لحظه طول نکشید که از چرت پرید و باز مشغول روزنامه خواندن شد. یکهو برگشت که: </p> <p>- ببخشید من خوابم برد و سرم افتاد رو شما</p> <p>+ خواهش میکنم.</p> <p>- چند شبه نخوابیدم.</p> <p>+ هواپیما که بلند شد میتونی صندلی رو بدی عقب راحت بخوابی.</p> <p>اینبار خیره به موبایلش رفت توی چرت. چند لحظه بعد موبایلش زنگ زد و جواب داد که هواپیما دارد تیکاف میکند و نمیتواند حرف بزند. قطع کرد و موبایلش روشن بود. باز خوابش برد.</p> <p>یکهو  برگشت به من که:</p> <p>- زنیکه شوهردار خجالت نمیکشه. نگاشون کن.</p> <p>با حرکت سرش خانم و آقایی را که ردیف جلویی نشسته بودند نشان داد.</p> <p>+ میشناسیشون؟</p> <p>- بله؟</p> <p>+گفتم میشناسیشون مگه؟</p> <p>- تو فرودگاه جدا بودن. اینجا جفت شدن.</p> <p> صدای شرق روزنامه را دراورد و چشمانش برهم رفت. <br />من رفتم تو کوک زن و مرد ردیف جلو. داشتند آرام  با هم حرف میزدند. یک لحظه که انگشتری در انگشت اشارهی دست راست زن از شکاف بین دو صندلی دیده شد، یاد پیام تجربی این نشانه افتادم: “ تو اجازه داری خودت را برای انتخاب طبیعی من عرضه کنی”. <br />من هم شروع کردم به پیشداوریهایم. لابد اینها صنمی دارند باهم و این ژلاتینی خوابالود که روزها از سر و همسر دور بوده دارد تلافی همهی پارانویایی که به همسرش داشته را درمیآورد. <br />ژلاتینی بیدار شده بود و داشت سعی میکرد پشتی صندلیش را به عقب براند.</p> <p>- خرابه لامصب.</p> <p>+ صندلی منم نمیره عقب. لابد چون صندلیا رو به هم چسبوندن اینو از کار انداختن.</p> <p>دوباره نگاهش به صندلی جلو خیره میشود.</p> <p> - قبلا یه عدهی مشخصی بودن. میشد شناختشون. حالا اصلا معلوم نیست کی به کیه.</p> <p>دست چپ زن را از شکاف بین دو صندلی جلو میبینم. حلقه دارد. تعلق.</p> <p>ژلاتینی خواب است. منتظر جواب من نیست. مردک مرا متوجه این جفت کرده. من از گذشتهشان چیزی نمیدانم. اما از بده بستانشان خوشم میآید. <br />ور میروم با غذای هواپیما تا آخر. فرود که آمدیم و بلندشده بودم که وسایلم را بردارم، باز صدای ژلاتینی درامد:</p> <p>-  ای خاک بر سر اون مرد.</p> <p>این را خیلی بلند گفت. انقدر که دور و بریها برگشتند و به ژلاتینی سربزیر نگاه کردند.</p> <p align="center">***</p> <p>از زندگی بین ژلاتینیها وحشت دارم.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-57780549755002312072009-12-12T00:09:00.003+03:302009-12-12T00:15:46.029+03:30پیکولو! مینویسیم<div dir="rtl" style="text-align: right;"><br /><p>مدتی است نمینویسم. اینطور که میبینم، خیلی از وبلاگهایی که فیدشان را دنبال میکنم هم دیر به دیر مینویسند. قسمتی برمیگردد به بیقاعدگی وبلاگ نویسی. هیچ قانونی نیست که این رهاترین رسانهی فردی را به فعالیت مستمر وادارد. بویژه که خوشبختانه یا متاسفانه وبلاگ نویسی در ایران هنوز ارتباط بدردبخوری با کسب درآمد (یا چیزهای مشابه) ندارد.<br />برای من نوشتن (و البته انتشارش برای مخاطب) گاهی تفنن و گاهی درمان بوده. گفتن چیزهایی که حیفم بود فراموش میشدند. گفتن چیزهایی که نگهداشتنشان سنگین بود و اگر شده هزار رنگ میزدمشان تا قابل بیرون ریختن شوند. این شامل دشنامها و تلخزبانیها نمیشد. دشنامها را کماکان از پشت شیشههای بستهی ماشینم میدهم.<br /></p>روزهای تلخی بود. میدیدم و میشنیدم که خیلیها به مرگ فکر میکردند. سامرست موام این تعبیر را دربارهی تولستوی دارد که میگوید او از ترس مرگ بود که به فکر تقسیم اموالش میان رعیت افتاده بود. سوار الاغش میشد و موژیکها را نصیحت میکرد. موام میگوید آدمهای عاقل جز در بیماریهای سخت به مرگ فکر نمیکنند.<br /><p>خوب، با معیار او من آدم عاقلی نیستم. آگاهی از فرایند زوال رهایم نمیکند. وقتی شرایط مثل امروز ایران دشوار میشود، اندیشهی مرگ پررنگتر و حتا رهاییبخشتر ظاهر میشود. اندیشیدن به مرگ، به “اختیار مرگ خویش” را داشتن، شادمانی بزرگی با خود دارد. اما سائقهای زندگی هم کم نیستند. ناباورانه میکوشم تا هر زمان که باید، کنار همین دلخوشیهای کوچک بیاسایم. </p><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://22.media.tumblr.com/tumblr_ku1rvvlorR1qzmf5eo1_500.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 357px; height: 253px;" src="http://22.media.tumblr.com/tumblr_ku1rvvlorR1qzmf5eo1_500.jpg" alt="" border="0" /></a><br /><br /></div>Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-41461403661001432292009-06-19T01:11:00.001+04:302009-06-19T01:11:26.029+04:30هق<p>پسرک از آسیای شرقی نبود. نفسش میزد. همانطور که یکی سینش میزند، یکی شینش میزند. لهجهی نفس کشیدنش طوری بود که اگر میشنیدی، برمیگشتی ببینی چه میگوید.</p> <p>این طور بود که من برمیگشتم نگاهش میکردم. دقیقتر بگویم بیشتر میشنیدمش. حرف و کلمه نبود. اصوات بود. مثل صدای پرنده. نمیتوانی بگویی صدای بلبل یا گراز چطور است. فقط کسی که قبلن شنیده میفهمد. میتوانم بگویم شبیه هق هق بود. نه … صدایی که قبل از هق هق میآید. اما به هق هق نمیرسید. نمیپکید. مقاومت میکرد. </p> <p>فکر میکردم الان دلش چه آشوبی است. انقدر آشوب که میتواند بچای پکیدن بالا بیاورد. هیچکس به او نگفته بود مرد نباید بگرید. خود سرتقش بود. میخواستم رهایش کنم. میخواستم قصهای بسازم. این وضعیت میانیاش رها نمیکرد. خوب بود اگر در آغوش میگرفتمش تا بپکد. تن نمیداد. هی هق میزد. لبهایش را جمع میکرد و خیره به دور نگاه میکرد. </p> <p>نمیشد ازش پرسید، نه میشد حتا به همدردی تظاهر کرد. چاره نیست. رهایش میکنم.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-33873369215773116352008-12-18T03:11:00.001+03:302008-12-18T03:11:31.974+03:30بادبادكم تا كجا رفته؟<p>امروز دست جمعي رفتيم پارك و بادبادك هوا كرديم. خيلي كيف داشت. باد ملايمي ميآمد و بادبادك ما تا سقف آسمان بالا رفته بود. <br />اين عكس را همسرم از دست من تا بادبادك گرفته:</p> <p><a href="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmN9Qr-n-I/AAAAAAAAAZk/VntJfEj3OVY/s1600-h/badbadak1%5B4%5D.jpg"><img title="badbadak1" style="border-top-width: 0px; display: inline; border-left-width: 0px; border-bottom-width: 0px; border-right-width: 0px" height="602" alt="badbadak1" src="http://lh4.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmN_WspoWI/AAAAAAAAAZo/R571-n5wGNk/badbadak1_thumb%5B2%5D.jpg?imgmax=800" width="450" border="0" /></a> </p> <p>پاي كامپيوتر كه عكسها را ميديدم، به فكرم زد كه چطور ميشود فاصلهي بادبادك يا هر شيء ديگري را از روي عكس حساب كرد. اگر شما هم كنجكاو شدهايد، محاسبهي زير برايتان جالب خواهد بود.</p> <p><strong>چطور ميشود فاصلهي بادبادك را حساب كرد؟</strong></p> <p>شكل زير، ساده شدهي اتفاقي است كه در دوربين عكاسي رخ ميدهد. صفحهي صورتي، جايي است كه تصوير روي فيلم عكاسي يا حسگر ديجيتال ثبت ميشود.</p> <p><a href="http://lh4.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmOA5bz6II/AAAAAAAAAZs/bww205pim2I/s1600-h/focal%5B4%5D.gif"><img title="focal" style="border-top-width: 0px; display: block; border-left-width: 0px; float: none; border-bottom-width: 0px; margin-left: auto; margin-right: auto; border-right-width: 0px" height="225" alt="focal" src="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmOCrVRkXI/AAAAAAAAAZw/UAdReLqGTGk/focal_thumb%5B2%5D.gif?imgmax=800" width="403" border="0" /></a> با كمي هندسه، رابطهي زير را ميتوان بدست آورد:</p> <p>نسبت اندازهي شيء به فاصلهي شيء، مساويست با نسبت اندازهي تصوير به فاصلهي تصوير.</p> <p>اسم اين رابطه را رابطهي الف ميگذاريم. حالا سعي ميكنيم با داشتن </p> <ul> <li>اندازهي شيء (بادبادك) و </li> <li>اندازهي تصوير و </li> <li>فاصلهي تصوير، </li> </ul> <p>فاصلهي شيء (بادبادك) را بدست بياوريم.</p> <p>اندازهي بادبادك را من به شما ميگويم. بال تا بال 150 سانتيمتر است. </p> <p>فاصلهي تصوير، وقتي شيء در بينهايت باشد همان فاصلهي كانوني است. چون بادبادك ما به صاق آسمان چسبيده، بيراه نيست اگر آن را در بينهايت فرض كنيم. </p> <p>اما فاصلهي كانوني را از كجا بياوريم؟ فاصلهي كانوني دوربين، معمولا بسته به قدرت بزرگنمايي آن در يك محدودهي مشخص تغيير ميكند. اين محدوده غالبا روي بدنهي لنز نوشته شده است. در دوربين هاي ديجيتال، معمولا فاصلهي كانوني هنگام گرفتن عكس در فايل تصوير ذخيره ميشود. ميشود با نرم افزار فوتوشاپ عكس را باز كرد و با انتخاب گزينهي File Info از منوي File، فاصلهي كانوني را ديد. <br />يا اگر سوژه در فاصلهي دور قرار دارد، همان عدد كوچكتر روي بدنهي لنز را به عنوان فاصلهي كانوني درنظر گرفت. به هر حال فاصلهي كانوني عكس من، 7.9 ميليمتر است.</p> <p>ميرسيم به آخرين پارامتر: اندازهي تصوير. اندازهي تصوير را ابتدا با يك ويرايشگر تصوير مثل فوتوشاپ برحسب پيكسل حساب ميكنيم. روي همان تصوير زوم ميكنم و با خطكش فوتوشاپ، بال تا بال بادبادك را اندازه ميگيرم:</p> <p><a href="http://lh6.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmOEcjbdiI/AAAAAAAAAZ0/b7Juux6Hd6Q/s1600-h/67pixels%5B4%5D.jpg"><img title="67pixels" style="border-top-width: 0px; display: block; border-left-width: 0px; float: none; border-bottom-width: 0px; margin-left: auto; margin-right: auto; border-right-width: 0px" height="476" alt="67pixels" src="http://lh5.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmOG9OAQXI/AAAAAAAAAZ4/z6v9AnmowLM/67pixels_thumb%5B2%5D.jpg?imgmax=800" width="404" border="0" /></a> 67 پيكسل. <br />حالا بايد ببينيم اين 67 پيكسل، روي صفحهي حسگر دوربين چه اندازهاي دارد. ميروم به سايت <a href="http://www.dpreview.com/" target="_blank">dpreview.com</a> و مشخصات دوربينم را پيدا ميكنم:</p> <p><a href="http://lh4.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmOIMx-l6I/AAAAAAAAAZ8/rm1YPZX0270/s1600-h/sensor%5B4%5D.gif"><img title="sensor" style="border-top-width: 0px; display: inline; border-left-width: 0px; border-bottom-width: 0px; border-right-width: 0px" height="181" alt="sensor" src="http://lh4.ggpht.com/_wRTg7kG9tEo/SUmOJyfLODI/AAAAAAAAAaA/3N_m1gpAEU0/sensor_thumb%5B2%5D.gif?imgmax=800" width="469" border="0" /></a> </p> <p align="center">7.18x5.32 mm</p> <p>دوربين من روي اين حسگر، عكسي با وضوح 2592x1944 پيكسل انداخته است. يعني هر 360 پيكسل در عكس، روي يك ميليمتر حسگر دوربين نشسته است.</p> <p>با يك تناسب ساده، ميتوان اندازهي تصوير بادبادك روي حسگر دوربين را حساب كرد:</p> <p dir="ltr">67/360 = 0.1861 mm</p> <p>حالا محاسبهي فاصلهي بادبادك بر اساس رابطهي الف:</p> <p dir="ltr"> 7.9 x 1500 / 0.1861 = 63672 mm ≈ 64 m</p> <p>شصت و چار متر. سقف آسمان چندان هم بلند نيست (تازه بايد در سينوس زاويهي دست با افق ضربش كرد).</p> <p align="center">***</p> <p>چرا بجاي اين محاسبه، ريسمان بادبادك را اندازه نگرفتم؟ خوب، اول اينكه لذت اين روش بيشتر است و ميتوان آن را به اندازهگيري و تخمين فاصله يا اندازهي هر سوژهي ديگري در عكس تعميم داد. اينجوري دوربين ديجيتال را به يك وسيلهي اندازهگيري از راه دور تبديل كردهايد. دوم اينكه نخ بادبادك تحت تاثير نيروهاي مختلفي مثل باد، جاذبه، برا، … شكل منحني پيچيدهاي پيدا ميكند و نميتواند اندازهي دقيقي از فاصله بدست دهد.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-26617569354350968402008-11-22T16:12:00.001+03:302008-11-22T16:12:55.499+03:30مرثيهاي براي يك رؤيا<p><a href="http://pastoo.blogspot.com/2007/12/blog-post_14.html" target="_blank">يك نوشتهي اين وبلاگ دربارهي يك قرص مخدر،</a> چهار برابر همهي ديگر پستهايم در تمام مدت هفت سالي كه اين وبلاگ وجود داشته، بازديدكننده داشته است. <br />سهم قابل توجهي از بازديدهاي روزانه هم براي همان نوشته است.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-82055095781433723702008-11-16T21:58:00.001+03:302008-11-16T21:58:38.891+03:30به خيابان رفتم، عشق باريده بود<p>دير ميروم خريد. در حد وظايف همسرداري يا تفنن يا اجبار. انقدر كه هر بار انگار به شهر تازهاي ميروم. مغازهها و دكورها و آدمها عوض شدهاند نسبت به بار قبل. من هم مثل يك توريست نديد بديد سياحت ميكنم. <br />اولين چيزي كه به چشمم ميخورد، دسته دسته دختر و پسرهايي است كه براي خريد نيامدهاند. به سرعت ِ يك تصادف از كنار هم ميگذرند، در يك لحظهي بيفرجام هم را برانداز ميكنند، در همان لحظه تصميم ميگيرند كه باقي شب ِ ناتمامشان را موش و گربه بازي كنند يا سراغ ديگري بروند. شايد آهسته شمارهاي رد و بدل كنند و بقيهي قصه را در عرصهي خصوصيشان با تجربه يا تخيل ميتوان در ذهن پرداخت. <br />بسياري از دخترها با مادرشان آمده بودند. در نهايت ِ آراستگي. شايد همراه مادر خريد كردن، به خاطر امنيت باشد. اما در دست هيچكدامشان نشانهاي از خريد نديدم. پيدا بود كه دنبال خواستگارهاي جدي هستند. كالايي بسيار گران و تاحدي قاچاق، با ديپلماسي سنگيني مبادله ميشد.</p> <table cellspacing="2" cellpadding="5" width="401" align="center" bgcolor="#f0f0f0" border="0"><tbody> <tr> <td valign="top" width="395"> <p>در بعضي از كشورها، دختر را در میدانهاي عمومي نمایش مي دادند تا مگر از میان مردان كسي خواستار و خریدار او شود؛ مردم سومالي چنین عادت دارند كه دختر را بیارایند و او را، سواره یا پیاده، در میان بوهاي خوش عطر و عود حركت دهند تا دامادهاي داوطلب تحریك شوند و بهاي بیشتري بپردازند. <br />از آماري كه در دست است هیچ برنمي آید كه زني از چنین نوع زناشویي شكایت داشته باشد، بلكه كاملا قضیه برعكس است و زنان به بهایي كه در مقابل خریداري آنان پرداخته مي شده افتخار ميكردند و زني را كه بدون فروخته شدن تن به ازدواج با مردي مي داد تحقیر ميكردند، چه در نظر آنان ازدواجي كه بر بنیان عشق و محبت صورت ميگرفته و مسئلهی پرداخت وجه در كار نبوده، همچون كسبي نامشروع بوده، كه بدون پرداخت چیزي منافعي عاید شوهر مي گردیده است. <br />از طرف دیگر، رسم چنان بود كه پدر عروس، در مقابل هدیه یا پولي كه از داماد مي گرفت، هدیه اي نیز به او مي داد، كه رفته رفته مقدار آن ترقي كرده و به اندازهی هدیهی داماد رسیده است. پس پدران ثروتمند از آن پیشتر رفته، بر مبلغ هدیه افزودند تا دختران خود را بهتر به شوهر بفرستند؛ به این ترتیب است كه قضیهی همراه كردن جهیز با عروس به میان آمد؛ در واقع این دفعه پدر عروس است كه داماد را مي خرد، یا لااقل دو عمل خرید پهلو به پهلوي یكدیگر سیر مي كند.</p> <p><font size="1">ويل دورانت – تاريخ تمدن – جلد اول</font></p> </td> </tr> </tbody></table> <p>بايد به روح ويلي مرحوم گفت اينها براي شما تاريخ است، براي ما خاطره است.</p> <p align="center">***</p> <p>13-14 ساله بودم كه اين روايت كوتاه را از پيرمردي هفتاد و چند ساله كه همسايهي پدربزرگم بود شنيدم. يك كشاورز بازنشسته كه هشت نه بچه داشت و دوتايشان را در جنگ از دست داده بود. به زبان خودش داشت ما را به ازدواج ترغيب ميكرد.</p> <p>- زن نَفَس زندگيه … مادر غلومرضا رو بار اول سر تنور ديدم. قد شماها بودم. ميومد خونمون نون ميپخت. نون رو كه به تنور ميزد صورتش آتيشي ميشد. از پشت چسبيدم بش. </p> <p>لحظاتي مكث كرد. من و دوستم در بهت اين قصهي اروتيك مانده بوديم. قطره اشكي را كه از گوشهي چشمهاي كدرش سرازير بود ديدم. <br />- خدا بيامرزتش. زن خوبي بود. <br />تلاشي نميكرد كه  عواطفش را پنهان كند و من اين بيحيايي مردمان پا به سن گذاشته را ميپسندم. ميبينيد كه اين قصه جزء خاطرات ماندگار من شد.</p> <p align="center">***</p> <table cellspacing="2" cellpadding="5" width="401" align="center" bgcolor="#f0f0f0" border="0"><tbody> <tr> <td valign="top" width="395"> <p>پیري سیاح روزي از یكي از راھنمایان اسكیموي خود پرسید: « به چه فكر ميكني؟» <br />و اين جواب را شنيد كه: «من به ھیچ چیز فكر نمي كنم؛ گوشت فراوان در اختیار دارم.» <br />آیا فرزانگي واقعي آن نیست كه تا ناچار نشویم، فكر نكنیم؟</p> <p><font size="1">ويل دورانت – تاريخ تمدن – جلد اول</font></p> </td> </tr> </tbody></table> <p align="center">***</p> <p> تاريخ تمدن (كه اسم اصلي و برازندهترش داستان تمدن است) از بهترين كتابهايي است كه خواندهام. هر بار بعد از سالها به آن مراجعه ميكنم، چيزهاي جديدي در آن پيدا ميكنم. شايد بعضي از نظريههاي اين كتاب با نظريات مناسبتر جايگزين شده باشند، اما فراتر از اطلاعاتي كه ارائه ميدهد، نوع نگاه دورانت و روايت داستانگونه و گاه طنزآميز آن گيرا است. </p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-59130093158825992452008-11-06T20:38:00.001+03:302008-11-06T20:38:29.719+03:30غم جاودانهتر از شادي است؟<p>از شما ميپرسند يك لحظهي اثرگذار در زندگيتان را بياد آوريد. لحظهاي كه در دنياي بيرون يا درونيتان اتفاقي افتاده كه به شدت بر شما اثر كرده و خاطرهاش تا مدت طولاني (شايد تا پايان عمر) با شما ميماند.</p> <p>آيا اين لحظه و آن اتفاق، شاد است يا غمناك؟ شاد است با هالهاي از غم، يا غمناك است با هالهاي از شادي؟ سفيد است با راه راه سياه يا سياه است با راه راه سفيد؟</p> <p>ديشب با دوستان براي ماهيگيري به يك شهر بندري در حاشيهي خليج فارس رفتم. جاي همه خالي، بعد از غروب ماه تا نزديك صبح از تماشاي آسمان لذت بردم. مدتها بود نديده بودم. حركت نرم <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AE%D9%88%D8%B4%D9%87_%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D9%86" target="_blank">خوشهي پروين</a> را از افق روبرو تا پشت سرم تعقيب ميكردم. در دلم ميگفتم چه باشكوه و ساده است. هم صحنه، هم لذت ديدنش. الان فكر ميكردم كه بازگو كردن لذتي كه تقريبا براي همه دم دست است مبتذل به نظر ميرسد. </p> <p>شنيدن احساساتي اثرگذار است كه در گذشتهاي نه چندان دور و شايد فقط  يك لحظه، (آن هم از ناخوداگاه ِ) ذهن مخاطب گذشته باشد. كسي كه بعد از يك روز پر تنش از ذهنش گذشته كه كاش آن رئيس بزرگ را در خواب خفه كند، از تماشاي فيلم يك قاتل سريالي لذتي ارضاكننده ميبرد. همان فيلم براي يك كهنه سرباز كه -از سر اجبار و البته با پشتوانهي قانون- آدمهاي زيادي را كشته است شايد چندان جذاب نباشد.</p> <p>روي اسكله، در كافهي كنار ساحل، توي ماشين و در راه همه جور موسيقي پخش ميشد. در راه برگشت سؤال اول اين نوشته به فكرم خطور كرد. چرا اين “<a href="http://www.delawaz.ir/productview-25-fa.html" target="_blank">دلشدگان</a>” در ذهنها فخيمتر و ماندگارتر به نظر ميرسد از آن آهنگ دامبولي كه در كافهي كنار ساحل پخش ميشد و انگار اوايل دههي پنجاه در يك كابارهي لالهزار خوانده شده بود و ريتمي بسيار شاد داشت اما هيچكس نتوانست نام خوانندهاش را بخاطر بياورد؟</p> <p>اگر مثلا به رتبه بندي فيلمها در IMDB هم نگاه كنيد به اين نتيجهي قابل انتظار ميرسيد كه فيلمهاي كمدي معمولا رتبههاي بالايي از نظر مخاطبان نميآورد. </p> <p>شيرينترين تجربههاي زندگي هم وقتي از آنها فاصله ميگيريم يا فرصت تكرارشان را از دست ميدهيم، ارزش يادآوري چندباره پيدا ميكنند.</p> <p>چرا؟ آيا شادمانگي احمقانه است؟ خوب، در اينكه آدمهاي ابله نوعا بيدغدغهترند ترديدي نيست. در عين اينكه آدمهاي غمگين هم مثل بيماران مسري بقيه را فراري ميدهند.</p> <p>اما آيا ميشود نتيجه گرفت كه براي اينكه اثر درازمدتي بر ذهن ديگران گذاشت، بايد عميقا غمگينشان كرد؟</p> <p><font size="1">مرتبط در پستو: <br /></font><a href="http://pastoo.blogspot.com/2007/01/blog-post_13.html"><font size="1">پروپرانولول (اينديرال)، داروي ضد حافظه</font></a></p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-52996771710698252462008-10-03T17:59:00.001+03:302008-10-03T17:59:20.558+03:30بازار ازدواج در بازار تبريز<p>بازار فرش تبريز از ديدنيترينهاي ايران است. دو سه سال پيش كه سفري به تبريز داشتم، ساعتها در بازار تبريز كه گفته ميشد بزرگترين بازار سرپوشيدهي جهان است، گشتم. </p> <p>  در يكي حجرهها، اين تابلو فرش را ديدم.</p> <p><a href="http://lh6.ggpht.com/picolo121/SOYsNzDc2SI/AAAAAAAAAZc/nazTVKhlAmY/s1600-h/DSC02001%5B16%5D.jpg"><img style="border-right: 0px; border-top: 0px; border-left: 0px; border-bottom: 0px" height="353" alt="DSC02001" src="http://lh4.ggpht.com/picolo121/SOYsPhTrJbI/AAAAAAAAAZg/ntOzQ_-bugI/DSC02001_thumb%5B15%5D.jpg?imgmax=800" width="470" border="0" /></a> </p> <p> كار جسورانهاي به نظر ميرسد. كسي نميدانست اصل اثر از كيست. عكسي كه از آن گرفتم در گوشهي ذهنم مثل يك علامت سؤال مانده بود تا اينكه چند ماه پيش سرويس جستجوي تصويري <a href="http://tineye.com/" target="_blank">TinEye</a> راه اندازي شد. يك تصوير به آن ميدهيد و TinEye نتيجهي جستجوي اين تصوير را در اينترنت به شما ميدهد. <br />اينطوري اصلش را پيدا كردم. <em><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/The_Babylonian_Marriage_Market" target="_blank">بازار ازدواج بابلي</a></em> اثر سال 1875 نقاش انگليسي ادوين لانگ. گويا اين نقاشي با الهام از بخشي از كتاب <em>تاريخ</em> هرودوت خلق شده است.</p> <p><img style="display: block; float: none; margin-left: auto; margin-right: auto" height="271" src="http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/6/64/Edwin_Long_001.jpg/800px-Edwin_Long_001.jpg" width="470" />  <br /><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/The_Babylonian_Marriage_Market" target="_blank">The Babylonian Marriage Market</a></p> <p>لذت كوچك اما قابل ملاحظهاي بود.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-53410264356216691872008-08-18T02:14:00.001+04:302008-08-18T02:14:35.419+04:30عاشق و رند و نظربازم و ميگويم فاش<p> </p> <p>تا بداني كه به چندين هنر آراسته‌ام</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-72624266469002727202008-08-05T00:24:00.001+04:302008-08-05T00:24:04.057+04:30آموزههاي پسر سينا (3) - ماليخوليا، سوداي سوخته<p></p> <p>بیماري‌ئی که فکر و پندار در آن از مجرای طبیعی بیرون می‌رود و سر به تباهی و ترس می‌کشد، آن را مالیخولیا گویند. بدان می ماند که تاریکی از خارج وحشت آور و ترساننده است. اگر مالیخولیا معالجه نشود و بیمار در پکری و یورش بردن و شرارت بماند، مالیخولیا سرانجام به مانیا مبدل می‌شود. </p> <p>مالیخولیا از سودای سوخته منشاء گیرد. برخی از اطباء عقیده دارند که مالیخولیا کار جنیان است و ما که طب مي‌آموزيم اهمیت نمی‌دهیم که از جن است یا از جن نیست. یکی از سبب‌های مالیخولیا، به ‌وجود آمدن ترس بسیار یا اندوه بسیار است. </p> <p>سپیدپوست چاق کمتر مالیخولیا می‌گیرد. اکثرا مالیخولیا سراغ آدم‌های گندم‌گون، پرموی پشم آلوی لاغر را می‌گیرد. کسانی که زبان سبک و سریع گوی دارند و به سرعت چشم گردانند، کسانی که چهره بسیار قرمز دارند، کسانی که گندم‌گون، سیه چرده و لاغر اندام هستند، بویژه آنهایی که موهای زیاد و سیاه‌رنگ و ستبر بر سینه دارند، کسانی که رگ‌هایشان گشاد است، کسانی که لب ستبر دارند، برای دچارشدن به مالیخولیا آمادگی دارند. </p> <p>علت مالیخولیا بیشتر مردان را دربر می‌گیرد اما اگر زن گرفتار آمد بغرنج‌تر است. پیران و نوپیران زیاد به این بیماری گرفتار آیند. مالیخولیا در فصل زمستان اندک و در فصل‌های تابستان و پائیز زیاد است. </p> <p>کسانی که برای مالیخولیا آمادگی دارند، هرگاه با ترس یا اندوه یا بی‌خوابی زیاد روبرو شوند، به ابتلاء به مالیخولیا نزدیک می‌شوند. </p> <p><strong><font color="#575757">علامتهای اولیه مالیخولیا</font></strong> از این قرار است : پندار بد، ترس بدون سبب، زودرنجی، گوشه‌گیری، پرش اندام، سرگیجه، صداها و به ‌ویژه در مراق. هرگاه ازدرجه اول پا فراتر نهاد و مستحکم‌تر شد، حالت بیمار سر می‌کشد به: از مردم بریدن، بدبینی زیاد، اندوه، نفرت از مردم، پکری، پریشان گوئی، آرزوی جماع - که این از موجود بودن باد زیاد است - ترس همه نوع، ترس از چیزهائی که هست و از چیزهائی که نیست، اکثرا بیمش از چیزهائی است که ترس آور نیستند. از بیماران مالیخولیا هستند که می‌ترسند آسمان بر سر آن‌ها فرودآید، یا زمین آن‌ها را ببلعد، یا از جن می‌ترسند، از فرمانروا می‌ترسند، از دزد می‌ترسند، و هستند که گمان می‌کنند درنده بر آنها هجوم آورده. شاید ترس از اینها اثری از گذشته بیمار داشته باشد. گاهی گمان می‌کنند که چیزهائی دیده اند که ندیده اند. و احیانا در خیالبافی خودشان پادشاه می‌شوند یا درنده می‌گردند یا شیاطین شده‌اند یا پرنده هستند یا ابزارهای صنعتی گشته‌اند. </p> <p><strong><font color="#575757">معالجه : <br /></font></strong>مالیخولیا تا در مرحله اولی است، علاجش آسان و اگر استوار شد علاجش دشوار می‌شود. ولی به هر صورت باشد حتما باید بیمار را دلخوش و شاد نگه داشت. در جای معتدل ساکن باشد. و هوای مسکنش را مرطوب ساخت. گیاهان خوشبوی در اطاقش پراکند، که بوی مسکن خوش باشد. همواره باید بوئیدنی‌های خوش بو، بو کند. روغنهای خوش بو به مشامش برسد. بدن را به خوراک‌های مناسب و شست و شو دادن قبل از خوراک عادت دهد. آب ولرم که زیاد گرم نباشد بر سرریزد. ماساژی که نیروبخش بدن است به عمل آورد. </p> <p>از جماع بپرهیزد. مگذار زیاد عرق کند. از خوردن باقلی و گوشت خشکیده و عدس و کلم و شراب غلیظ تازه و هرچه نمک زده و هر چه شورمزه و تندمزه و هرچه بسیار ترش مزه است، پرهیزکند. باید چرب و شیرینی بخورد. اگر خواستی بخوابد سرش را با آب خشخاش و بابونه و بابونه چشم گاوی بمال! خواب بهترین علاج است. همیشه با خشخاش داروهائی بکار ببر که زیان خشخاش را از بین ببرند. </p> <p>باید بیمار مالیخولیا نوعی سرگرمی - هرچه باشد - داشته باشد. کسانی نزد او باشند که برای آنها احترام قائل است و آن‌ها را دوست دارد. اندکی شراب سفید آمیخته با آب بخورد، به شنیدن ترانه‌های خوش، دل خوش دارد. تنها ماندن و گوشه‌گیری برای آنها از هر بلائی بدتر است. </p> <p>بیماران مالیخولیا اکثرا از رویدادهائی که برای آنها روی می‌دهد غم می‌خورند. یا از چیزی می‌ترسند و در این ترسیدن از تفکر کردن باز می‌مانند. در هر حال دست از تفکر برداشتن علاج اصلی این بیماری است. </p> <p>قانون - ابن سينا</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-59009216808268985782008-08-05T00:18:00.001+04:302008-08-05T00:18:44.267+04:30جگر جادوگر قبيله را ميخواهم<p>شب شده. دور آتش نشسته‌ايم. همين امروز با مردان قبيله از يك سفر سه روزه برگشته‌ايم،‌ با لاشه‌ي دو قوچ و يك قرقاول و سه غاز مهاجر. خسته‌ايم. دلمان رؤيا مي‌خواهد. جادوگر قبيله شروع مي‌كند. از خدايان خشم‌آلود و مهربان قصه مي‌گويد. از پري‌هايي كه نرينگي‌مان را نشانه رفته‌اند، و از ابليس‌هايي كه اغوا مي‌كنند، همسران را مي‌فريبند و خانمان را برمي‌اندازند. <br />برانگيخته مي‌شويم. مي‌ترسيم. لذت مي‌بريم. رنج مي‌كشيم.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-28694779729994764022008-08-05T00:15:00.001+04:302008-08-05T00:15:05.928+04:30چگونه از يك ملودي متنفر شويم؟<p>آن را به عنوان زنگ بيدارباش موبايلتان انتخاب كنيد.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-50231237812651077292008-07-25T17:49:00.001+04:302008-07-25T17:49:26.035+04:30كم كم يه چيزايي داره يادم مياد<p>دارم فابل‌هايم را مرتب مي‌كنم. حس حميد هامون در زير زمين خانه‌ي پدريش وقتي  دنبال تفنگ رفته بود و داشت آلبوم عكس‌هاي قديمي را ورق مي‌زد. چند تا موزيك خاطره‌‌آورناك را براي شادي ارواح خوانندگان اينجا مي‌گذارم. اگر دچار ڨيلتر نيستيد و اينترنت پرسرعت داريد يا (بجايش خودتان پرحوصله هستيد) به تكرارش مي‌ارزد:</p> <p align="center"><strong>تاريخچه‌ي موسيقي</strong></p> <p align="center"><embed src="http://www.youtube.com/v/qcVTKGGwlOg&hl=en&fs=1" width="425" height="344" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" /></p> <p align="center"><strong>جهان باشكوه</strong></p> <p align="center"><embed src="http://www.youtube.com/v/KW-3KwXpkkM&hl=en&fs=1" width="425" height="344" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" /></p> <p align="center"><strong>انيميشن تانگو</strong></p> <p align="center"><embed src="http://www.youtube.com/v/3PU5Tsx36E0&hl=en&fs=1" width="425" height="344" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" /></p> <p align="center"><strong>ملودي فيلم</strong></p> <p align="center"><embed src="http://www.youtube.com/v/YrV9CL3IpGc&hl=en&fs=1" width="425" height="344" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" /></p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-86739249222204077982008-07-22T23:29:00.001+04:302008-07-22T23:29:28.573+04:30كتابهايم را دور ريختم<p>همسرم مي‌گويد جا براي انبار كردن وسايل اضافي كم است. به اندازه‌ي يك وانت‌بار خنزر پنزر دور ريخته‌ايم اما هنوز فضاي انبارش كم داريم. </p> <p>سراغ كتاب‌ها مي‌روم. آن‌هايي را كه ديگر نمي‌خواهم جدا مي‌كنم.</p> <p>معيارهايم براي نگهداشتن يا دور انداختن كتاب اين‌ها بود: </p> <ul> <li>آيا در چار/پنج سال گذشته به آن مراجعه داشته‌ام؟ </li> <li>آيا در چار/پنج سال گذشته كسي آن را خوانده است؟</li> <li>آيا اطلاعاتي را كه اين كتاب مي‌تواند بدهد، نمي‌شود از اينترنت گرفت؟</li> <li>آيا چيزهاي زيادي از اين كتاب در ذهنم مانده است؟</li> <li>آيا اطلاعات اين كتاب هنوز روزامد است؟</li> <li>آيا هرگز ممكن است رغبت كنم اين كتاب را دوباره بخوانم؟</li> </ul> <p>به اين ترتيب حدود يك متر مكعب كتاب دور ريختم: همه‌ي جزوه‌هاي دانشگاه، بسياري از كتاب‌هاي سياسي/...، تمام مجله‌ها، همه‌ي كتاب‌هايي كه در سمينارها و كنفرانس‌ها هديه مي‌دهند و بيشتر كتاب‌هاي مديريت و كامپيوتر، ...</p> <p>اگر مي‌خواستم اين حجم را در قفسه بچينم، بيست قفسه اشغال مي‌كرد. يعني 4 كمد كتابخانه. همه‌ي اين 800 كيلوگرم كتاب را هن و هن بيرون خانه گذاشتيم. كمتر از نيم ساعت مامورهاي شهرداري و رهگذرها بردندشان. بيست سال از خاطرات منسوخ را.</p> <p>كار سختي بود. كتاب <br /><a href="http://books.google.com/books?id=Fp5AAAAAIAAJ&q=%22Electromagnetic+Waves+and+Radiating+Systems%22&dq=%22Electromagnetic+Waves+and+Radiating+Systems%22&ei=5fyFSJ2_A5XAigGdyvHABw&pgis=1" target="_blank">Electromagnetic Waves and Radiating Systems</a> <br />را نگه‌داشتم، فقط به خاطر اينكه آن روزگاري كه آنتن بشقابي فراگير نشده بود و شغلي به اسم نصاب آنتن وجود نداشت، از آن براي محاسبه‌ي محل نصب فيتور روي ديش استفاده كردم. كاري كه امروز به اختراع دوباره‌ي چرخ مي‌ماند.</p> <p>اگر ضخامت هر برگ را 0.155 ميلي‌متر درنظر بگيريم، مي‌شود معادل تقريبا 100 هزار برگ A4. يعني فقط 200-300 مگابايت. نه، چيز زيادي نيست در برابر فضايي كه براي پوشاندن آت و آشغال‌هاي زندگي به ما داد.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-29022924360529019682008-07-18T09:47:00.001+04:302008-07-18T09:53:43.341+04:30به روح اعتقاد داري؟<p>منظورم آن جوك معروف نيست. ببينم با بازي كردن با كلمه‌ي روح مي‌شود يك شبكه از معناها برايش درست كرد يا نه:</p> <p><strong>فارسي</strong> <br />روان: <br /><span id="ctl00_ContentPlaceHolder1_dlDehkhoda_ctl01_lblDehDescription" style="font-weight: normal">بوعلي سينا گويد: [خداوند] مردم را از گرد آمدن سه چيزآفريد، يکي تن که او را به تازي بدن و جسد خوانند و ديگري جان که او را روح خوانند و سيوم روان که او را نفس خوانند. (رساله‌ي نبض ابوعلي سينا، نقل از دهخدا)</span></p> <p><span style="font-weight: normal"><span id="ctl00_ContentPlaceHolder1_dlDehkhoda_ctl01_lblDehDescription" style="font-weight: normal">در اصطلاح طب قديم ، بخاري است لطيف که در دل متولد ميشود و باعث حيات و حس و حرکت ميگردد. (از غياث اللغات)</span></span></p> <p><span style="font-weight: normal"><span style="font-weight: normal"><span id="ctl00_ContentPlaceHolder1_dlDehkhoda_ctl01_lblDehDescription" style="font-weight: normal"><span id="ctl00_ContentPlaceHolder1_dlDehkhoda_ctl01_lblDehDescription" style="font-weight: normal">صاحب «الانسان الکامل» گويد: بدان که هر چيز محسوس را روحي الهي است که بدان قائم است و روح نسبت به آن صورت مانند معني براي لفظ است.</span></span></span></span></p> <p><strong>عربي</strong> <br />روح: <br />[خدا به فرشتگان هنگام آفرينش آدم مي‌گويد:]  پس وقتى او را درست كردم و از روح خود در آن دميدم پيش او به سجده درافتيد.    <font size="1">حجر 29</font> <br />به فعل <strong>دميدن</strong> براي روح توجه كنيد. در جاي ديگر: <br />از تو [پيامبر] مي‌پرسند درباره‌ي روح، بگو روح از امور خدايم است. و شما را از دانش -جز اندكي- نداديم.    اسراء 85 <br /></p> <p><strong>انگليسي</strong> <br />spirit: از ريشه‌ي لاتين به معني نَفَس، دم (<a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Spirit#Etymology" target="_blank">+</a>) <br />soul: از ريشه‌ي ژرمانيك مرتبط با sea. احتمالا بر اساس اين باور قديمي ژرمن‌ها كه ارواح مردگان كف دريا مي‌آرامند.</p> <p><strong>عبري</strong> <br />רוח (رواح؟) به معني باد</p> <p><strong>يوناني</strong> <br /><span lang="grc" xml:lang="grc"><a class="extiw" title="wikt:ψυχή" href="http://en.wiktionary.org/wiki/%CF%88%CF%85%CF%87%CE%AE"><u><font color="#0000ff">ψυχή</font></u></a></span><span dir="ltr"> (<a title="Psyche (psychology)" href="http://en.wikipedia.org/wiki/Psyche_%28psychology%29"><u><font color="#0000ff"><em>psychē</em></font></u></a>)</span> فوت مي‌كنم، مي‌دمم</p> <p>در همه‌ي اين واژه‌ها، معناي سيال و روان بودن و محدود نبودن حركت به جسم فيزيكي مشترك است. گويا با بي‌حركت شدن بدن در اثر مرگ، اين روح است كه هنوز مي‌تواند آزادانه به حركت خود ادامه دهد. <br />بعيد نيست اگر "جاري بودن" روح از مرگ آدم‌هايي انتزاع شده باشد كه بر اثر خونريزي بيروني مرده‌اند. يا از آخرين نفس‌شان كه جانشان از دماغشان در مي‌رود.</p> <p>هرچه به سوي انسان مدرن مي‌آييم، معناي اين كلمه متفاوت‌تر مي‌شود. تشبيه بدن به سخت افزار و روح به نرم‌افزار از همين دست است.</p> <p><img style="margin: 0px 0px 0px 20px" height="240" src="http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/7/70/Wooden_hourglass_3.jpg/296px-Wooden_hourglass_3.jpg" width="120" align="right" /> اما چرا اين مفهوم درست شده است؟ به گمان من (و خيلي‌هاي پيش از من) ناشي از ميل آدمي به بقا يا جاودانگي است. درباره‌ي اينكه اين ميل يا نياز مابه‌ازاي خارجي دارد يا نه، قضاوت نمي‌كنم. صرف نظر از اينكه معتقد به چيزهايي مثل بقاي روح، تناسخ و معاد باشيم يا نه، اين ميل در ما وجود دارد. جسد يا گور يا خاكستر مردگانمان را نگه‌مي‌داريم. از لحظات زندگي‌مان عكس مي‌گيريم. چيزي مي‌نويسيم. كسي چه مي‌داند، شايد روزي توانستيم از هر لحظه‌ي مغزمان (اطلاعات و كد‌ها) يك كپي بگيريم و در يك شبكه‌ي مجازي منتشر كنيم. حتما ميزان خطاي ما (در نسخه‌برداري و انتشار) در حدي خواهد بود كه هر يك از آن نسخه‌ها، آن "من"‌هاي ما، زندگي مستقل و متفاوتي را ادامه دهند. </p> <p>اما در اين جهان، از بازي كردن نقش "من" گريز و گزيري نيست. <br /></p> <p>******************************************************</p> <p>پي‌نوشت: اين‌ها را پيش‌تر نوشته‌بودم. از آن‌ها كه معمولا منتشر نمي‌شود. ديروز اما پس از <a href="http://avayemoj.com/2008/07/16/my-mothers-soul/" target="_blank">اين پست</a> ساراي گرامي نظرم عوض شد، منتشرش كردم.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-17289986012857917462008-07-09T18:55:00.003+04:302008-07-10T19:32:17.812+04:30بوسهي زندگي<p>يكي از دوستان كه در كارخانه كار ميكند، بعد از هفت هشت ساعت كار در آفتاب گرما زده ميشود و ازحال ميرود. با آمبولانس به نزديكترين بيمارستان ميرسانندش. بعد از يك معاينهي ساده، او را روانهي سيسييو ميكنند. خنكي و آرامي محيط سيسييو از يك طرف و خستگي و گرمازدگي از طرف ديگر دست به دست هم ميدهند تا او بدون هيچ حرفي چشمهايش را هم بگذارد و بخوابد. </p> <p>تعريف ميكرد كه ناگهان از خواب ميپرد و ميبيند دو پرستار مرد دارند با او ور ميروند. يكي با كف دست سينهاش را فشار ميدهد و دومي با لب و لوچهي آويزان روي صورتش خم شده و نزديك است كه براي تنفس مصنوعي، بوسهي زندگي را شروع كند. با فرياد وحشت زدهي دوست من، خطر از بيخ گوشش ميگذرد و فرشتگان سبيل چخماقي رهايش ميكنند. </p> <p>ماجرا اين بوده كه پرستاري كه پراب مانيتور علائم حياتي را وصل ميكرده، حوصله نكرده بوده سينهي پشمالودهي بيمار را بتراشد و پرابها را سرسري وصل ميكند و ساعتي بعد جدا ميشوند. دستگاه جيغ ميكشد و پرستارها فكر ميكنند قلب بيمار ايستاده است.</p> <p>ديروز رفتيم عيادتش. قصه را كه تعريف كرد كلي خنديديم. يك چيز جالبتر كه ديدم آن بود كه سيستم مانيتورينگ را از طريق اين دستگاههايي كه به آن محافظ برق ميگويند به پريز متصل كرده بودند. <a href="http://lh3.ggpht.com/picolo121/SHTKGhtsorI/AAAAAAAAAYY/5eu35lKVtqU/cu7.jpg"><img style="border-width: 0px;" alt="cu" src="http://lh3.ggpht.com/picolo121/SHTKId29z8I/AAAAAAAAAYc/wDa-zCcDfSs/cu_thumb5.jpg" align="left" border="0" height="184" width="244" /></a> </p> <p>يعني اگر مثلا برق شهر يك لحظه نوسان كند، به مدت پنج دقيقه دستگاه خاموش ميشود.<span style="text-decoration: line-through"> حالا اگر در اين پنج دقيقه هر بلايي بر سر بيماران بخش سيسييو بيايد، كسي متوجه نميشود</span>. بگذريم كه استانداردهاي ساخت سيستمهاي الكترونيكي كه نقش حياتي دارند با استاندارد ساخت محصولات خانگي متفاوت و البته سختگيرانهتر است. </p> <p>فضوليم گل ميكند و پروندهاش را از لبهي تخت برميدارم و ميخوانم. در يك گزارش حدود 100 كلمهاي كه نميدانم پرستار يا دانشجوي پزشكي نوشته، اين سه جمله در يادم ميماند:<br /><em>"بيمار خوابيده است ... اشتهايش خوب است ... كاملا هشيار است ...."</em></p> <p>اميدوارم هيچگاه مجبور نباشم در چنين بيمارستاني بستري شوم.</p> <p><a href="http://lh6.ggpht.com/picolo121/SHTKMIllAEI/AAAAAAAAAYg/pbj_CaCc-Mw/OfficeEscape3.jpg"><img style="border-width: 0px; margin: 0px 95px 0px 0px;" alt="OfficeEscape" src="http://lh4.ggpht.com/picolo121/SHTKPPZX_WI/AAAAAAAAAYk/Yh6-lDoo-UI/OfficeEscape_thumb1.jpg" border="0" height="155" width="240" /></a></p><p>پينوشت: تذكر دوستان باعث شد مشخصات آن مانيتور را روي اينترنت پيدا كنم. خوشبختانه اين سيستم باتري قابل شارژ دارد و تا يك ساعت قطع برق را تحمل ميكند.</p>Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-31588045567176072232008-07-04T14:21:00.001+04:302008-07-04T14:21:33.761+04:30محاسبهي تورم از ايران باستان تا كنون<p><a href="http://lh3.ggpht.com/picolo121/SG3yg0ayw3I/AAAAAAAAAYI/rzMU7FVl8EU/64-1387%5B8%5D.gif" target="_blank"><img style="border-right: 0px; border-top: 0px; border-left: 0px; border-bottom: 0px" height="304" alt="64-1387" src="http://lh6.ggpht.com/picolo121/SG3yjQLnf-I/AAAAAAAAAYM/SpNSysHgLCE/64-1387_thumb%5B6%5D.gif" width="450" border="0" /></a></p> <p align="center">روي تصوير كليك كنيد تا جزئيات را ببينيد</p> <p>اطلاعات دقيق‌تر قيمت طلا از سال 1348 تا كنون در بانک اطلاعات سری‌های زمانی اقتصادی بانك مركزي موجود است. نمودار و خط روندش را ببينيد:</p> <p><a href="http://lh5.ggpht.com/picolo121/SG3ymSyqAYI/AAAAAAAAAYQ/K1MEqdvcrb8/1348-1387%5B5%5D.gif" target="_blank"><img style="border-right: 0px; border-top: 0px; border-left: 0px; border-bottom: 0px" height="300" alt="1348-1387" src="http://lh4.ggpht.com/picolo121/SG3yo8ODgiI/AAAAAAAAAYU/CbzPEC02Nz4/1348-1387_thumb%5B3%5D.gif" width="450" border="0" /></a> </p> <p>توضيح: <br />- تيتر كمي گمراه كننده است. من فقط تلاش كرده‌ام با مقايسه‌ي ارزش معادل طلاي پول‌هاي رايج، تصويري از قدرت خريد نسبي مردم بدهم.  <br />- در زمان پيامبر اسلام، ارزش طلا هفت برابر نقره بوده است (<a href="http://tebyan-zn.ir/papers/subpapers.aspx?id=508&category=cf" target="_blank">+</a>). از همين نسبت برابري براي تبديل ارزش پول‌هاي نقره به طلا استفاده كرده‌ام. البته امروزه طلا حدود 50 برابر نقره مي‌ارزد (<a href="http://www.mesghal.com/" target="_blank">+</a>).</p> <p>چند تا از منابع: <br />- <a href="http://www.bbc.co.uk/persian/seventhday/story/2007/02/070224_bs_money.shtml" target="_blank">تاريخچه پول در ايران</a> - بي‌بي‌سي <br />- <a href="http://elijair.blogspot.com/2007/05/blog-post.html" target="_blank">تاريخچه پول در ايران</a> - اليجا <br />- <a href="http://www.britannica.com/eb/article-9105949/coin">coin</a> - بريتانيكا <br />- <a href="http://pierre-marteau.com/wiki/index.php?title=Money_%28Persia%29" target="_blank">Persia:Money</a> - Marteau <br />- <a href="http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1501144" target="_blank">بررسي روند تورم و كاهش ارزش پول در تاريخ اقتصاد ايران/ ورود «قران» عربي «تومان» مغولي و «ريال» اسپانيايي</a> - روزنامه سرمايه ش 578 <br />- <a href="http://tsd.cbi.ir/IntTSD/Display/Display.aspx" target="_blank">بانک اطلاعات سری های زمانی اقتصادی</a> - بانك مركزي جمهوري اسلامي ايران</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-5509573282014424882008-07-04T00:42:00.001+04:302008-07-04T00:42:44.161+04:30اجاق گاز، مايكروفر يا اجاق برقي<p>امشب سالاد الويه داشتيم. موقع پوست كندن سيب‌زميني‌هاي پخته به اين فكر مي‌كردم كه باصرفه‌ترين راه پختن چيست. اجاق گاز يا مايكروفر يا اجاق برقي؟</p> <p>كمي جستجو كردم و نتيجه: <br />نسبت كارايي انرژي انرژي اين سه روش پخت اين طوري است</p> <table cellspacing="2" cellpadding="2" width="400" border="1"><tbody> <tr> <td valign="top" width="130">مايكروفر</td> <td valign="top" width="130">اجاق گاز</td> <td valign="top" width="130">اجاق برقي</td> </tr> <tr> <td valign="top" width="130">3</td> <td valign="top" width="130">7</td> <td valign="top" width="130">16</td> </tr> </tbody></table> <p>روشن است كه برد با مايكروفر است. به علاوه، روش پخت مايكروفر چنان است كه گرماي كمتري به محيط منتقل مي‌كند. چيزي كه در تابستان براي برطرف كردنش بايد انرژي اضافه‌اي مصرف كرد.</p> <p> حساب سرانگشتي: اگر 11 ميليون خانوار ايراني روزي يك ساعت (در ساعت‌هاي پيك) با نرخ 1 كيلووات پخت و پز كنند، صرفه‌جويي حدود 50 درصدي در اين انرژي مي‌كند به عبارت 11000 مگاوات. دوبرابر كمبود برق امسال.</p> <p>مي‌دانم اين محاسبه هم بسيار تخميني است و هم شبيه راه حل ملكه براي سير كردن شكم انقلابيون. اما اگر قسمتي هم واقع گرايانه باشد قابل تامل است.</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-55980158419008629552008-06-30T23:38:00.001+04:302008-06-30T23:38:02.701+04:30گرمتر شد<p><a href="http://ca.youtube.com/watch?v=d2if8qw3y3g" target="_blank"><img style="border-right: 0px; border-top: 0px; margin: 0px 100px 0px 0px; border-left: 0px; border-bottom: 0px" height="182" alt="fantic" src="http://lh6.ggpht.com/picolo121/SGkvEBQk4yI/AAAAAAAAAYE/iG0qvEKaxWs/fantic%5B3%5D.gif" width="244" border="0" /></a> </p> <p>ديدن چه كسي مي‌تواند حالم را الان عوض كند؟ اصلا چنين كسي هست؟</p> <p>گرمازده شده‌ام. آب قطع شده و من انگار سال‌هاست به شستشو نياز دارم. خيرگي آفتاب از پشت پرده هم آزارنده است. [اگر اين توصيف كافي نيست، بيگانه‌ي كامو را در ساحل تصور كنيد]</p> <p>فايرفاكس را با همه‌ي صفحه‌هايش مي‌بندم. موزيك مي‌گذارم. به كارلا بروني كه مي‌رسم مي‌بندمش. بعد فكر مي‌كنم احمفانه است كه لابد چون 4-5 روز پيش كشف كرده‌ام اين همان معشوق آقاي نخست وزير است و زبانزد زردنويس‌ها، اينكار را كرده‌ام. خوب است همانطور نام‌ها را به خاطر نسپارم.</p> <p>سكوت مي‌كنم. و اتفاق خوبي مي‌افتد. خيلي تصادفي به سرم مي‌زند <a href="http://www.imdb.com/title/tt0075686/" target="_blank">آني هال</a> وودي آلن را ببينم.  </p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-30854593921446354822008-06-29T01:14:00.001+04:302008-06-29T01:14:05.566+04:30مرگ<p>اگر انسان را يك سيستم فرض كنيم، علائم پيري به مثابه‌ي خرابي سيستم است. </p> <p>ماشين‌ها پير كه مي‌شوند دفعات خرابي‌شان زياد مي‌شود. با افزايش طول عمر ماشين اگر ماشين به درستي طراحي شده باشد يعني نقص طراحي نداشته باشد، تعداد خرابي‌هايش در هر دوره (ماه مثلا) به طور خطي زياد مي‌شود. اگر نقص طراحي داشته باشد، يا اگر طراحي شده باشد كه روزي بميرد، رشد تعداد خرابي‌هايش نمايي خواهد بود. اين مستقل از ميزان پيچيدگي سيستم است.</p> <p>در مورد انسان متاسفانه حالت دوم صادق است. با بالا رفتن سن احتمال خرابي (بيماري) به طور نمايي بالا مي‌رود. ما برنامه‌ريزي شده‌ايم براي مرگ. شبيه بودن علائم پيري در همه‌ي آدم‌ها هم اين را تاييد مي‌كند. يعني حتا اگر از حوادث جان به در بريم، هر يك از ما نقص ژنتيكي دارد كه بالاخره مرگش را رقم خواهد زد. </p> <p>براي پيدا كردن اين نقص‌ها كافي است نگاهي به علت مرگ درگذشتگان خانواده بياندازيد. </p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3216176.post-6113912909740095002008-06-20T14:42:00.001+04:302008-06-20T14:42:43.798+04:30راهنماي انتخاب كولر گازي اسپليت (دو تكه)<p>اگر در يك منطقه‌ي گرمسيري يا بسيار مرطوب زندگي مي‌كنيد، استفاده از كولر گازي يكي از انتخاب‌هاي معمول براي بهبود كيفيت هوا است. همان‌طور كه در پست بازسازي گفتم، شخصا وقتي بازار ايران و كاتالوگ‌هاي سازندگان را بررسي كردم، اطلاعات فني فروشنده‌ها و حتا سازندگان و تكنيسين‌ها بسيار مغشوش و ناقص بود. بنابراين نتيجه‌ي بررسي محصولات و فناوري‌هاي موجود را اينجا مي‌نويسم، شايد به درد كسي بخورد. </p> <p><strong>پارامتر‌هاي مهم در انتخاب كولر</strong></p> <p><strong>1. برآورد ظرفيت مناسب</strong> مهمترين عامل، مساحت فضاي محصوري است كه قرار است كولر شما آن را خنك كند. ظرفيت خنك كنندگي كولرهاي گازي معمولا با BTU (و گاهي با كيلووات) سنجيده مي‌شود. روش‌هاي متعددي براي محاسبه‌ي ظرفيت وجود دارد. <a href="http://www.allhvacinfo.com/hvac-calculator.asp" target="_blank">اين</a> يك روش ساده و <a href="http://www.cooloff.org/sub_cool.html" target="_blank">اين يكي</a> يك روش دقيق‌تر است.</p> <p>سازنده‌ها معمولا ظرفيت خنك كنندگي كولر را در دماي متعارفي (25 درجه سانتيگراد) قيد مي‌كنند. توجه كنيد كه هرچه دماي هواي محيط بيرون بالاتر باشد، ظرفيت خنك كنندگي كولر شما كم‌تر مي‌شود. <br />استفاده از تجارب ديگران در محيط‌هاي مشابه بسيار كارساز است.</p> <p><strong>2. نوع كمپرسور</strong> كمپرسور مهمترين قسمت كولر است. در حال حاضر سه تكنولوژي براي ساخت كمپرسور به كار مي‌رود. جدول زير ويژ‌گي‌هاي هريك را نشان مي‌دهد:</p> <table cellspacing="2" cellpadding="2" width="419" border="1"><tbody> <tr> <td valign="top" width="89">نوع كمپرسور</td> <td valign="top" width="70">تحمل حرارت</td> <td valign="top" width="98">مصرف برق</td> <td valign="top" width="73">ميزان سر و صدا</td> <td valign="top" width="72">توان</td> </tr> <tr> <td valign="top" width="89"><strong>پيستوني (reciprocal)</strong></td> <td valign="top" width="70"><strong>+++++</strong></td> <td valign="top" width="98"><strong>+</strong></td> <td valign="top" width="77"><strong>+</strong></td> <td valign="top" width="71"><strong>كم و متوسط</strong></td> </tr> <tr> <td valign="top" width="88"><strong>اسكرول (scroll)</strong></td> <td valign="top" width="70"><strong>++++++</strong></td> <td valign="top" width="98"><strong>++++</strong></td> <td valign="top" width="79"><strong>+++++</strong></td> <td valign="top" width="71"><strong>بالا</strong></td> </tr> <tr> <td valign="top" width="87"><strong>روتاري (موشكي)</strong></td> <td valign="top" width="70"><strong>++</strong></td> <td valign="top" width="98"><strong>++++++</strong></td> <td valign="top" width="80"><strong>++++++</strong></td> <td valign="top" width="71"><strong>كم تا زياد</strong></td> </tr> </tbody></table> <blockquote> <p>نتيجه مي‌گيريم:</p> <p>- اگر در يك منطقه‌ي گرمسيري زندگي مي‌كنيد و به توان خنك كنندگي بالا (بيش از 24000btu) نياز داريد، كمپرسورهاي اسكرول بهترين انتخاب هستند. <br />- اگر در يك منطقه‌ي گرمسيري زندگي مي‌كنيد و به توان خنك كنندگي بالا (بيش از 24000btu) نياز نداريد، كمپرسورهاي پيستوني بهترين انتخاب هستند. چنانچه كولر را در محلي نصب مي‌كنيد كه تابش مستقيم آفتاب ندارد و هوا بخوبي در آن جريان دارد، كمپرسورهاي روتاري (از نوع تروپيكال) گزينه‌ي مناسبي هستند. <br />- اگر در يك منطقه‌ي معتدل مرطوب زندگي مي‌كنيد، كمپرسورهاي روتاري گزينه‌ي مناسبند.</p> <p> </p> </blockquote> <p><strong>3. برند و كشور سازنده‌ي كولر</strong>  سراغ برند‌هايي برويد كه امتحان خود را پس داده‌اند.</p> <p><strong>4. برند و كشور سازنده‌ي كمپرسور كولر </strong>اين يكي به اندازه‌ي قبلي مهم است. آمريكا و آلمان از خوشنام‌ها هستند. هر چند طولي نمي‌كشد كه بيشتر ظرفيت توليدشان را به خاورميانه (مصر و عربستان و امارات) و آسياي جنوب شرقي منتقل كنند.</p> <p><strong>5. گارانتي معتبر و خدمات پس از فروش </strong>بي‌نياز از توضيح. مطمئن شويد شركت معتبري كولر شما را ضمانت مي‌كند و در شهرتان نماينده‌ي خدمات پس از فروش دارد. <br /></p> <p><strong>6. ويژگي‌ها و امكانات جانبي </strong>كولرهاي اسپليت غالبا ويژگي‌ها و امكانات جانبي متنوعي دارند. مثلا مي‌توانند دماي محيط را وقتي كه به خواب مي‌رويد كم كم بالا بياورند تا صبح به راحتي از رختخواب كنده شويد. فيلترهاي گوناگون دارند كه گرد و غبار و باكتري محيط را حذف مي‌كنند. به هوا ازن مي‌زنند تا به آن طراوت هواي پس از باران بدهد و ...</p> Picolohttp://www.blogger.com/profile/00155184989834413835noreply@blogger.com4